عصرعاشورا یک نقاشی نیست، یک روضه است، یک ماتم است، یک هیئت است. رنگ ارغوانی مایل به خاکستری چادر زنان درتضاد با زردی زمینه و داغی فضا ناخودآگاه چشم را گرد می کند و اشک از چشم جاری می شود، نگاهت نخل های خمیده بر اسب امام را دنبال می کند و از روی جسم دو زنی که بر هم افتاده اند و طاق تحمل ندارند حرکت می کند و آنگاه چشمت به زین افتاده از اسب که بر آن تیر نشسته و کبوترهای زخمی جان باخته می افتد، طاقت تو هم تمام می شود. تا سرت را می خواهی بالا بگیری چشمانت به زنی با کودک گریانش می افتد که پوزه اسب خسته و شرمسار را گرفته اند و گویی با او نجوا می کنند، از گردن اسب که بالا می روی دستان کوچک کودکان را می بینی که اسب را در آغوش گرفته اند تا کمی تسلی دردشان شود و در آخر به زینب(س) می رسی... . زینب، زینبی که با چادر پر چین و چروکش ایستاده. آری خمیده ولی ایستاده، شاید میلش به نشستن و زاریست اما باید بایستد چنان غلاف شمشیر طلایی رنگ امام که دیگر در آن شمشیری نیست و با قامت خمیده زینب همنواست، زینبی که زین پس شمشیر بران امام است.